ای اشک دوباره در دلم درد شدی / تا دیده ی من رسیدی و سرد شدی از کودکی ام هر آن زمان خواستمت / گفتند دگر گریه نکن مرد شدی

نویسنده : n.m | دو شنبه 29 مهر 1392 - 11:19 |

ﻣﺮﺍ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮ

نه مثل جبر...

نه مثل هندسه ...

نه ﻣﺜﻞ 1 منهای1 ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ 0 ﻣﯿﺸﻮﺩ

 

ﻣﺮﺍ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮ

مثل نیمکت آخر...

زنگ آخر...

ﻭ ﺩﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ

ﻣﺪﺍﻡ ﺭﻭﯼ ﭼﻮﺏ ﺣﮏ ﻣﯿﮑﺮﺩ

مرا یاد بگیر.

 

نویسنده : n.m | دو شنبه 29 مهر 1392 - 11:17 |

دلم خوش بود که یارم با وفا بود کمی از زندگیش ازان مابود ولی افسوس که فکر ماغلط بود که زنگ تفریحش احساس مابود

نویسنده : n.m | دو شنبه 29 مهر 1392 - 11:14 |

اگر سرت را روی سینه ام بگذاری

هیچ صدایی نخواهی شنید...

قلب من طاقت این همه خوشبختی را ندارد

نویسنده : n.m | دو شنبه 29 مهر 1392 - 11:12 |

یه راهی پیش روم بزار.....

نویسنده : n.m | یک شنبه 28 مهر 1392 - 9:36 |

بهترین قصه ی دنیا عشق است و بدترین آن عادت...

 اما بدتر از همه عادت به کسی است که روزی عاشقش بودی...

نویسنده : n.m | شنبه 27 مهر 1392 - 10:6 |

در زندگی به هیچ کس اعتماد نکن آیینه با تمام یک رنگیش دست چپ و راست را به تو اشتباه نشان می دهد...

نویسنده : n.m | شنبه 27 مهر 1392 - 10:5 |

می گویند:

 خوش به حالت!

 از وقتی که رفته حتی خم به ابرو نیاوردی … !

 نمی دانند بعضی دردها

 کمر خم می کنند، نه ابـرو...! 

نویسنده : n.m | شنبه 27 مهر 1392 - 10:5 |

همه جا هستی!

 در نوشته هایم، در خیالم، در دنیایم

 تنها جایی که باید باشی و ندارمت کنارم است...

نویسنده : n.m | شنبه 27 مهر 1392 - 10:4 |

دلتنگ

دلتنگم نه دلتنگ تو... دلتنگ اینکه یه روزی هوامو داشتی... دلتنگ اینکه هر لحظه به یادم بودی... دلتنگ هر دقیقه شنیدن صدات... دلتنگ تا صبح بیدار موندنت، فقط به خاطر اینکه دل من گرفته... دلتنگ اینکه اسممو سوالی صدا کنی... دیدی؟ من که دلتنگ تو نیستم...

نویسنده : n.m | شنبه 27 مهر 1392 - 10:3 |

دست سرنوشت را …

بـایـــــــد قطــــــــع ڪـــــــرد …

او دزد ” آرزوهـــــــاے ” مـن اســــــت …

نویسنده : n.m | سه شنبه 23 مهر 1392 - 12:29 |

گفتی مرا دوست داری ، اما دوست داشتنت دو روز است ، دیروز گذشت و آخرش امروز است!

نویسنده : n.m | سه شنبه 23 مهر 1392 - 12:23 |

ایرادی ندارد، این شب ها که من تو را آه میکشم... تو در آغوش دیگری نفس عمیق بکش تا دیوانه ترش کنی..

نویسنده : n.m | سه شنبه 23 مهر 1392 - 12:22 |

به کسی که تنهات گذاشت بگو...
این تو بودی که باختی نه من!!!
من کسی رو از دَست دادم که دوستم نَداشت..!
اما
تو کسی رو از دست دادی که عاشِقِت بود...

نویسنده : n.m | سه شنبه 23 مهر 1392 - 12:19 |

قرعه کشی

توجه  توجه   

دوستانی که به این وبلاگ سر میزنید...

حتما در این وبلاگ ثبت نام کنید.....

اگر تعداد عضو های این وبلاگ به 20 نفر

برسد .هر ماه یک قرعه کشی یک شارز 

2000 تومانی بین عضو ها صورت می گیرد..... 

نویسنده : n.m | دو شنبه 22 مهر 1392 - 20:41 |

نگاه هایمان ” هرزه ” شده اند
آغوش هایمان بوی ” هوس ” گرفته اند
قول هایمان ” بی اعتبار ” است
حرف هایمان ” خالص ” نیست
عشق هایمان ” پوشالی ” شده است
محبت هایمان ” قلابی ” شده
خوبی هایمان فقط ” تظاهر ” به خوبی ست
عبادتمان همه چیز است جز ” بندگی ” خدا . . .
رنگ و لعاب صورت ها هر روز بیشتر میشود
و رنگ و لعاب دل ها هر روز کم تر . . .
افکارمان ” غربی ” شده است
آزادی از نظرمان آزاد بودن پوشش است نه آزاد بودن عقیده ,
همه کارها را با پاداش میخواهیم
اما تا این که جزا ببینیم فریادمان به آسمان میرسد . . .
فرهنگ اصیل خودمان را کنار گذاشته ایم و فرهنگ به اصطلاح ” مدرن ” را برگزیده ایم
شلوار پاره میپوشیم چون ” مد ” است !
لباس های ساده و مناسب را کنار میگذاریم چون ” افت کلاس ” است !
شعار میدهیم بدون ” عمل ” . . .
قضاوت میکنیم بدون ” عدل ” . . .
سوال من این است ما در کدام نقطه از انسانیت ایستاده ایم ؟

نویسنده : n.m | دو شنبه 22 مهر 1392 - 16:25 |


به همه چیز عادت می کنیم

به داشته ها و نداشته هایمان

خیلی طول نمی کشد که 

جلوی آینه زل بزنی به خودت

موهایت را کنار بزنی 

و با خودت بگویی

اصلا مگر داشتی اش

مگر از اول بود ؟! 

که بودن و نبودنش مهم باشد …

نویسنده : n.m | دو شنبه 22 مهر 1392 - 12:6 |

آدم ها برای هم سنگ تمام می گذارند.

 اما نه وقتی که در میانشان هستی، نه...

 آن جا که در میان خاک خوابیدی؛ 

 «سنگ تمام» را می گذارند و می روند ...!

نویسنده : n.m | یک شنبه 21 مهر 1392 - 9:39 |

نسل

نسلی هستیم که هرگز در آینده

نخواهیم گفت:

کجایی جوانی که یادش بخیر!!!

هیچ یاد خیری نداریم...

نویسنده : n.m | یک شنبه 21 مهر 1392 - 9:36 |

از صدای گذر آب چنان می فهمم
 تندتر از آب روان عمر گران می گذرد زندگی را نفسی است ارزش غم خوردن نیست آنقدر سیر بخند که ندانی غم چیست.

نویسنده : n.m | دو شنبه 15 مهر 1392 - 11:44 |

میدونی چرا وقتی بارون میاد خدا رو بیشتر حس می کنی؟ چون بارون نقطه چین تا خداست.

نویسنده : n.m | دو شنبه 15 مهر 1392 - 11:42 |

چقدر خوبه وقتی با عشقت قهر می کنی..

 بر خلاف میلت میگی دیگه دوست ندارم نمی خوامت ...

این جمله رو بشنوی :غلط کردی چه بخوای چه نخوای مال منی!!...

 

نویسنده : n.m | پنج شنبه 11 مهر 1392 - 11:26 |

دختر پسر عاشق

دختر:آروم تر من میترسم

پسر:نه داره خوش میگذره


دختر:اصلا هم خوش نمیگذره تو رو خدا خواهش میکنم خیلی وحشتناکه

پسر:پس بگو دوستم داری
 

دختر :باشه باشه دوست دارم حالا خواهش میکنم آروم تر
 

پسر:حالا محکم بغلم کن(دختر بغلش کرد)
 

پسر:میتونی کلاه ایمنی منو برداری بذاری سرت؟اذیتم میکنه 

دختر:باشه فقط بخاطر تو

و.....
 

روزنامه های روز بعد: موتور سیکلتی با سرعت 120 کیلومتر بر ساعت به ساختمانی اثابت کرد موتور سیکلت دو نفر سرنشین داشت اما تنها یکی نجات یافت حقیقت این بود که اول سر پایینی پسر که سوار موتور سیکلت بود متوجه شد ترمز بریده اما نخواست دختر بفهمه در عوض خواست یکبار دیگه از دختر بشنوه که دوستش داره(برای اخرین بار)

نویسنده : n.m | پنج شنبه 11 مهر 1392 - 10:54 |

این دخترا ........این داستان رو بخونید

 
دختری بود نابینا
که از خودش تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »
 
 
_ _ _
 
 
و چنین شد که آمد آن روزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست
 
_ _ _
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
 
_ _ _
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست
 
_ _ _
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »

نویسنده : n.m | پنج شنبه 11 مهر 1392 - 10:49 |

مادر

مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند :

 

وقتي گروه نجات زن جوان را زير اوار پيدا کرد , او مرده بود اما کمک رسانان زير نور چراغ قوه چيز عجيبي ديدند.زن با حالتي عجيب به زمين افتاده , زانو زده و حالت بدنش زير فشار اوار کاملا تعقيير يافته بود . ناجيان تلاش مي کردند جنازه را بيرون بياورند که گرماي موجودي ظريف را احساس کردند . چند ثانيه بعد سرپرست گروه ديوانه وار فرياد زد :بياييد , زود بياييد ! يک بچه اينجاست . . بچه زنده است .  

وقتي اوار از روي جنازه مادر کنار رفت دختر سه_چهار ماهه اي از زير ان بيرون کشيده شد . . نوزاد کاملا سالم و در خواب عميق بود . مردم وقتي بچه را بغل کردند , يک تلفن همراه از لباسش به زمين افتاد که روي صفحه شکسته ان اين پيام ديده ميشد : عزيزم , اگر زنده ماندي , هيچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامي وجودش دوستت داشت . . .

نویسنده : n.m | پنج شنبه 11 مهر 1392 - 10:47 |

 یک بار دختری حین صحبت با پسری

 

 که عاشقش بود، ازش پرسید:
 
 
- چرا دوستم داری؟ واسه چی می گی عاشقمی؟
 
 
- دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا" دوست دارم
 
 
- تو هیچ دلیلی رو نمی تونی
 
 عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟
 
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
 
 
- من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم
 
 
- ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
 
 
- باشه.. باشه! میگم... چون تو خوشگلی،
 
 صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی،
 
 دوست داشتنی هستی،
 
 با ملاحظه هستی، بخاطر لبخندت...
 
 
- دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
 
 
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی
 
 کرد و به حالت کما رفت. پسر نامه ای رو کنارش
 
گذاشت با این مضمون:
 
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که
 
 نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
 
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
 
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست
 
 دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم
 
 نمیتونم دوست داشته باشم
 
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم اما حالا نه
 
می تونبی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم
 
عاشقت باشم
 
 
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان،
 
 پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
 
عشق دلیل میخواد؟
 
نه! معلومه که نه!!
 
پس من هنوز هم عاشقتم

 

نویسنده : n.m | پنج شنبه 11 مهر 1392 - 10:42 |

ای فلک اسودگی در سرنوشت ما نبود............

نویسنده : n.m | پنج شنبه 11 مهر 1392 - 10:35 |

هی اونی که الان پیشته یه روزی عشق من بوده

 

انقد راحت بهش نگو .....عزیزم......

نویسنده : n.m | چهار شنبه 10 مهر 1392 - 21:12 |

من چرک نویس احساسات تو نیستم !


“دوستت دارم” هایت را جای دیگری تمرین کن !

نویسنده : n.m | چهار شنبه 10 مهر 1392 - 21:9 |

 

برگرد...........
یادت را جا گذاشته ای.........
نمی خواهم عمری به این امید باشم که برای بردنش برمیگردی

نویسنده : n.m | چهار شنبه 10 مهر 1392 - 21:3 |

سلامتی سیگار


سلامتی یه نخ سیگار،که حداقل میدونم قبل من از کسی لب نگرفته;سلامتی دودسیگار بااینکه کم رنگه ولی یه رنگه.سلامتی ته سیگار که بهم یاد داد نتیجه سوختن وساختن زیرپا له شدنه!!!

نویسنده : n.m | چهار شنبه 10 مهر 1392 - 21:2 |


دوباره شب شد و دنیاسیاه شد

یه روز دیگمون بازم تباه شد

دوباره دل شده اسیر غم ها

دوباره ماشدیم تنهای تنها.

نویسنده : n.m | چهار شنبه 10 مهر 1392 - 20:56 |

بعضی  وقتا هست که دوس داری کنارت باشه… 

 

محکم بغلت کنه…بذاره اشک بریزی راحت شی….

 

بعد آروم تو گوشت بگه: ” دیوونه من که باهاتم

نویسنده : n.m | سه شنبه 9 مهر 1392 - 14:1 |

خدایا!

دستانی را در دستانم قرار بده

که پاهایش با دیگری پیش نرود...

نویسنده : n.m | سه شنبه 9 مهر 1392 - 13:58 |

بیاغصه هایمان راتقسیم کنیم...!

دوتامن هیچی تو

می بینی من هنوزهم خسیسم...!!!

نویسنده : n.m | سه شنبه 9 مهر 1392 - 13:56 |

دوست ذاشتن

 

حس قشنگیه

 

یكی نگرانت باشه

 

یكی بترسه از اینكه یه روز از دستت بده

 

سعی كنه ناراحتت نكنه،

 

حس قشنگیه...

 

وقتی ازش جدا میشی اس ام اس بده

 

عزیز دلم رسید؟

 

قشنگه: یهو بغلت كنه،

 

یهو . . . تو ی جمع .. در گوشت بگه دوست دارم

 

بگه كه حواسم بهت هست

 

حس قشنگیه ازت حمایت كنه...

 

آره...

 

دوست داشتن همیشه زیباست...

نویسنده : n.m | دو شنبه 8 مهر 1392 - 13:44 |

بر میگردی

گفتی ذهانم بوی شیر میدهد و رفتی

حالا دهانم بوی سیگار میدهد بر میگردی.......

نویسنده : n.m | دو شنبه 8 مهر 1392 - 11:11 |

این داستانو که خوندم یه جوری شدم..واقع قشنگه

داستان من از زمان تولّدم شروع می شود. تنها فرزند خانواده بودم؛

سخت فقیر بودیم و تهی دست و هیچ گاه غذا به اندازه کافی نداشتیم

. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم

خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من

ریخت و گفت: فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.

و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.

زمان گذشت و قدری بزرگ تر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می کرد

و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می رفت.

مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم.

یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه

بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به

خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.

مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا

می کرد و می خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است.

ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند

و گفت: بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی دانی که من

ماهی دوست ندارم؟

و این دومین دروغی بود که مادرم به من گفت.

قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می رفتم و آه در بساط

نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس

فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه

کرده به خانم ها بفروشد و در ازای آن مبلغی دستمزد بگیرد.

شبی از شب های زمستان، باران می بارید. مادرم دیر کرده بود و من در

منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابان های مجاور به

جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه

می کند. ندا در دادم که، مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا

سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح.

لبخندی زد و گفت: پسرم، خسته نیستم.

و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.

 

نویسنده : n.m | جمعه 5 مهر 1392 - 11:52 |

چرا

دقت کردین دخترا دوست دارن با پسرا دست بدن چرا اخه.....

نویسنده : n.m | جمعه 5 مهر 1392 - 11:49 |

عشقم

وقتی که اومد پیش من بهم گفت عشقم ولی ..... وقتی داشت میرفت گفت:دارم میرم با عشقم...

نویسنده : n.m | جمعه 5 مهر 1392 - 11:46 |

با کليک بر روي +1 ما را در گوگل محبوب کنيد