خوش آمید
به وبلاگ جملات زیبا و عاشقانه و تنهایی..... خوش آمدید . امیدوارم لحظات شادی را در وبلاگ جملات زیبا و عاشقانه و تنهایی..... سپری کنید .
با تشکر مدیر وبلاگ : n.m
درباره وبلاگ
پیغام مدیر
واقعا این دخترا موجودات خواصی هستن......دلیل خواستین نظر بزارین دلیل بگم....
پسر : بزرگترین آرزوت چیه ؟
دختر : اینکه عشقمو زیر بارون بغل کنم ! تو چی ؟
پسر : اینکه کسی که زیر بارون بغلش میکنی من باشم …
ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻧﯿﺎﻣﺪ ؛ ﺷﺎﯾﺪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻌﺸﻮﻗﺶ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﻟﺶ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﺪ!
پابه پایم که نیامدى دست در دستم که نگذاشتى سر به سرم هم نگذار قولش رابه بیابان داده ام . . .
غيــرقـابــل پيش بينــي بـاش !
مــن هر چه را در زندگي ام
پيش بينــي كـــردم ،
بــرعكس از آب در آمــد !!!
بهم گفت شوخی کردم گفتم دوست دارم........گفت تو بی جنبه ای .....من دیگه نمی تونم باهات باشم.....
گففتم بهش .........کاش حرف اخرت شوخی باشه........و منم باجنبه باشم................
نه از سرم می افتی
نه از چشمم
کجای دلم نشسته ای
که جایت این قدر امن است ؟
پیش هیچ آدمی به خطایت اعتراف نکن
آدم ها جنبه ندارند
ژست خدایی برایت میگیرند…
آدم در آغوش خدا غمی نداشت،
پیش خدا حسرت هیچ بیش و کمی نداشت،
دل از خدا برید و در زمین نشست،
صد بار عاشق شد و دلش شکست،
به هر طرف نگاه کرد راهش بسته بود ،
یادش آمد یک روز، دلِ خدا را شکسته بود…
.
همیشه آرزوم این بود مخاطب خاصم بهم خیانت کنه
و عکساشو بندازم تو شومینه بسوزه
ولی خوب اولا که عکساشو ندارم ،
دوما من اصلا مخاطب خاص ندارم
و سوما هم بین خودمون بمونه ، شومینه هم نداریم
چه رفاقت پاکی دارند این کفش ها !
هر کدام گم شود ،
دیگری آواره می شود ...
از اون گلـــه نـکــن … وقـتـــی تـــو جــا خـــالـــی دادی …! . . .
اون بغـلــــم کـــرد تـــا زمیـــن نـخــــورم….!!!
دوست داشتنت گناه باشد...
آتش جهنم را ترجیح میدهم به روزهای سرد نبودنت
مسلمان
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما
شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :
آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ،
پیرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند
، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام
آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد .
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی
پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری
را برای کمک با خود بیاورد.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را به قتل رسانده
نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند .
پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز
خواندن کسی مسلمان نمیشود ...
امام زمان
شاگرد: استاد، چکار کنم که خواب امام زمان رو ببینم؟
پیر مغان : شب یک غذای شور بخور. آب نخور و بخواب.
شاگرد دستور پیر رو اجرا کرد و برگشت.
شاگرد: استاد دائم خواب آب میدیدم!
خواب دیدم بر لب چاهی دارم آب مینوشم.
کنار لوله آبی در حال خوردن آب هستم!
در ساحل رودخانه ای مشغول….
گفت اینا رو خواب دیدم!
پیر مغان فرمود:
تشنه آب بودی خواب آب دیدی؛
تشنه امام زمان بشو تا خواب امام زمان ببینی!
پادشاه
پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا
یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه میتوانستند با وجود
نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟
سرانجام یکی از نقاشان گفت که میتواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از
پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوقالعاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی
کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانهگیری با یک چشم بسته و یک پای خم
شده.
چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته
ساختن نقاط قوت آنان.